سامانسامان، تا این لحظه: 5 سال و 12 روز سن داره

سامان جان به چشمان مهربانه تو می نویسم حکایت بی نهایت عشق را

جان منی از این عزیزتر نمی شود....

بیست و دو ماهگی

پسرک بیست و دوماهه ی من ، چقــــــدر زود 22 ماه گذشت . انگار همین دیروز بود که آمدم و خبر از آمدنت دادم .از زمینی شدنت ... یادت می آید ؟ آن روزها 50 سانت بیشتر نداشتی ... حالا شده ای یک پسر شیطون با 84 سانت قد ! که حتی نمیذاری یه عکس ازت بگیرم😀 شده ای یک دلربا ، عزیز جان ... شذه ای تمـــــام هستی من و پدر و برادرت !   حالا باید نوید 2 ساله شدنت را بدهم جانکم . آری ، چیزی نمانده تا آن روز با شکوه ! تنها 2 ماه دیگر باقی ست تا سالروز جدایی تو از فرشته ها و پیوستن ات به ما زمینی ها ... خواستم بگویم که ؛ تک تک لحظه های این 22 ماه برای من ؛ پُر بود از عشــــــق ، از مهـــــــربانی...
27 بهمن 1399

اولین کفش اسپورت

تا چشم به هم زدم بزرگ شدی..... چه زود گذشت!!!! حالا هم تا چشم به هم بزنم، روزی میاد که لباس فرم مدرسه شو تنش می کنه و با موهای برس زده و مرتبش آماده میشه که برای اولین روز بره مدرسه... و من؛ دوربین به دست راهیش می کنم و دلم غنج میره که بدونم تو کلاسشون چی میگذره؟؟؟!!!! روزی میرسه که با یه کارت دعوت میاد سراغم تا ازم اجازه بگیره که بره جشن تولد دوست صمیمیش بدون حضور من...!!! و من؛ دلم می لرزه که بدونم چی خورده و چی کرده!!!!! یه روز میاد که با چشمای کنجکاو و منتظر میاد میشینه روبه روم و با اشتیاق گذشته رو مورد سوال قرار میده تا برسه به اولین روز آشنایی من و باباش... روزی میرسه که گوشی تلف...
18 بهمن 1399
1